سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرهنگ شهادت
خداى سبحان پاداش را در طاعت نهاده است و کیفر را برابر معصیت تا بندگان خود را از عذابش برهاند و به بهشت خویش راند . [نهج البلاغه]
 
 

ناگفته‌ها و خاطرات خلبان زعفرانی از حماسه پاوه

وی در بیان خاطرات آن ایام می‌گوید: 23 مرداد ماه 1358 بود، مردم هنوز از شور و شوق انقلاب بیرون نیامده بودند، صبح از خانه بیرون آمدم و وارد پایگاه کرمانشاه شدم، اوضاع مثل همیشه نبود، مقابل ستاد عملیات که رسیدم سرهنگ سعدینام بیرون آمد، آن موقع فرمانده هوانیروز کرمانشاه او بود، گفت: زود بروید لباس پرواز بپوشید و برگردید باید به طرف پاوه پرواز کنیم. در بین راه که می‌رفتیم گفت، صبح زود یکی از بچه‌ها به نام حسن ستاری بالای پاوه پرواز شناسایی داشته، گوی، حرکات مشکوکی در سطح شهر و اطراف آن دیده است باید بفهمیم موضوع چه هست؟
با یک فروند هلی‌کوپتر به سوی پاوه به پرواز درآمدیم، گرم صبحت بودیم که غرش هواپیمایی شنیده شد. در یک آن، یک جت جنگده از زیرهلی‌کوپتر عبور کرد، وحشت کردیم، با رادیو فریادم را به سوی خلبان فرستادم که متوجه باشد ما با همدیگر هم ارتفاع هستیم، یک موقع اتفاق ناگواری رخ ندهد، هرچه تلاش کردم موفق نشدم. سرهنگ سعدینام گفت: با طول موج دیگری تماس بگیر شاید روی موج دیگری باشد، با تغییر موج شروع به تماس کردم، جوابی نشنیدم، ولی بعد از سه چهار دقیقه مجددا او را در سمت راست خو دیدم که سرعتش کمتر شده بود، در حالی که داشت از کنار ما رد می‌شد، بالها را به عنوان سلام برایمان تکان داد، تا اندازه‌ای خیالم راحت شد و به مسیر ادامه دادم. او نیز مسیرش به سمت پاوه و اطراف آن شهر بود.
25 دقیقه‌ای در راه بودیم که به ارتفاعات شمشیر رسیدیم، مهمترین ارتفاع آن ناحیه ارتفاعات شمشیر بود که شهرستان پاوه زیر آن قرار داشت، ارتفاع شمشیر را که رد کردیم پاوه زیرپایمان بود مقداری از ارتفاع کاسته و شروع به دور زدن کردم، هنوز دور اول را تمام نکرده بودم که فریادهای هراسانی از رادیو اف ام گوشهایم را تیز کرد، پرواز، شاهین- پرواز، شاهین، کمکمان کنید ترا به خدا کمک کنید ما در محاصره هستیم.
صدا خیلی مضطرب بود و پشت سرهم پیام می‌فرستاد به سرعت طول موج را تنظیم کردم و گفتم شاهین، پرواز- پرواز، صدایتان را گرفتم، من صدای شما را می‌شنوم موقعیت خود را گزارش کنید. طرف که فهمید ارتباط برقرار شده با نگرانی و التماس فریاد می‌زد و قسم می‌داد که به دادشان برسیم و می‌گفت: ما الان زیر پایتان توی پاسگاه هستیم، 110 نفر از نیروهای سپاه بودیم که ضدانقلاب و گروهکها ما را محاصره کرده‌اند تا الان حدود 60 نفر تلفات داده‌ایم، اگر به دادمان نرسید همه را قتل عام می‌کنند.
همزمان در اطراف آن صدا شلیک گلوله و همهمه به گوش می‌رسید. یک آن فکر کردم که شاید تله ای گذاشته‌اند و می‌خواهند ما را مورد هدف قرار دهند مقداری اوج گرفتم و گفتم من شما را نمی‌شناسم کلمه رمز یا چیزی که حرف‌های شما را تایید کند بگو، دوباره با التماس شروع به قسم دادن و حرف زدن کرد و شماره تلفنی به زبان آورد و گفت با این شماره با آقای بازرگان رئیس دولت موقت تماس بگیر و بگو که ما در محاصره هستیم و این تعداد هم تلفات داده‌ایم حتما به او بگو به بیمارستان حمله کرده‌اند تمام زخمی‌ها را سر بریده‌اند و ما الان در پاسگاه محاصره شده‌ایم و اگر دیر کمک برسد ما، مردم و همه را قتل عام خواهند کرد. ترا بخدا عجله کن و دوباره شمار تلفن را یادآوری کرد.
حقیقت پیام برایمان محرز شده بود، متاسفانه هلیکوپتر نفربر بود و غیرمسلح، تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد برگشت به پایگاه کرمانشاه و ارسال پیام به مقامات بالا بود، در حال برگشت بودیم که دوباره هواپیمای شکاری را دیدیم که روی پاوه و درست روی پاسگاه شیرجه رفت، گویا او هم پیام را شنیده بود، در همین حین یکباره آتش مهیب و انفجار بزرگی در سینه کوه دیدیم در حالی که با سرعت به سوی کرمانشاه برمی‌گشتیم با برج مراقبت تماس گرفته و پیام را ارسال کردم، برج گفت: یک هواپیما در مسیر شما بود موقعیتش را برای ما بگو جواب دادم او روی پاوه مشغول عملیات بود و ما شلیک راکت‌هایش را دیدیم و انفجار آنها را مشاهده کردیم. تماس قطع شد و ما در پایگاه هوانیروز به دستور فرمانده منتظر ماندیم تا دستورات بعدی برسد.
در طی تماس با هلی‌کوپتر نجات نیروی هوایی متوجه شدیم که هواپیمایی که بالای پاوه دیدیم سقوط کرده و آن انفجاری را که ما شاهدش بودیم انفجار خود هواپیما بوده که خلبانش بنام شهید نوژه و خلبان دومش هر دو شهید شده بودند. خدا رحمتشان کند بخاطر شهادت خلبانان به شدت ناراحت و افسرده شده بودیم که از طریق فرماندهی دستور صادر شد که با یک فروند 214 نفرات و مهمات به نیروهای سپاه برسانیم ماموریت هم بنام من صادر شده بود که به موقعیت محل آشنا بودم، بی‌درنگ با کمک خلبانم به سوی هلیکوپتر حرکت کردیم، نیروهای کمکی و مهمات تمام فضای داخلی را پر کرده بود از روی زمین که بلند شدیم یک فروند جنگنده کبری هم به عنوان پوشش حفاظتی همراهمان حرکت کرد. بالای پاسگاه پاوه که رسیدیم وضع بسیار وخیم بود و شعله‌های دود و آتش و تیراندازی به چشم می‌خورد.
تنها راه پیاده کردن مهمات و نیروهای کمکی درگیر شدن هلیکوپتر کبری با ضدانقلاب بود. ستوان ناو پناهی که هدایت کبری را به عهده داشت سریع وارد عمل شد و با شلیک راکت و گلوله های 20میلیمتری سعی کرد آنها را به عقب براند و محیط نشستن را برای ما فراهم کند درگیری آنقدر شدید بود که امکان گذاشتن پایه‌های هلیکوپتر را بروی زمین حتی برای یک ثانیه هم میسر نمی‌ساخت. نیروها و مهمات را تخلیه کردیم و به سرعت اوج گرفتیم. صدای شاهین، پرواز - شاهین، پرواز از رادیو شنیده شد که کجا می روید؟ زخمی ها و شهیدان ما را روی زمین مانده‌اند.
آنچنان با لحن مظلوم و معصومی این حرف را زد که بی‌اختیار دوباره هلیکوپتر را به سوی پاسگاه برگرداندم، ناوپناهی از رادیو فریاد زد زعفرانی من یک راکت هم ندارم گلوله های 20 میلیمتری هم چیزی برایم نمانده، گفتم با همان گلوله‌ها مواظب باش من می روم پایین برای نجات زخمی‌ها، 3 طرفم پاسگاه، دشمن و کوه بود و یک طرفم دره که با کوچکترین انحرافی هم خودمان کشته می‌شدیم و هم هلیکوپتر از بین می‌رفت، پایه‌ها را درست بر لب پرتگاه گذاشتم، فقط کافی بود فرامین از دستم رها شود تا به داخل دره سرنگون شویم، سریع زخمی‌ها را به داخل هلیکوپتر منتقل کردند. موضوع نشستن نبود چون فضای داخل هلیکوپتر کوچک بود مقدار زخمی ها و شهیدان فراوان آنها را روی هم سوارشان می‌کردیم. از زمین که بلند شدیم نگاهم روی فشاری که به موتور هلیکوپتر وارد می‌شد، میخکوب ماند.
عرقی که روی پیشانی‌ام نشسته بود را با پشت دستکش هایم پاک کردم و گفتم: آن زهرایی که آنجا زیر آن آتش بی‌امان نجاتمان داد اینجا هم کمکان خواهد کرد. با بیمارستان امام حسین(ع) در کرمانشاه هماهنگ و مجروحین را در بیمارستان تخلیه کردیم.
همراه سرهنگ سعدینام به قرارگاه نیروی زمینی رفتیم آنجا منتظر ما بودند باید به پاوه می‌رفتیم و نیروهای داوطلب و مهمات را به محاصره شدگان می‌رساندیم اما دستور پرواز نداشتیم همه نیروها جمع شده بودند. بچه‌ها از بلاتکلیفی و انتظار خسته شده بودند، با خبرهایی که رسیده بود اگر دیر می‌جنبیدیم همه قتل عام شده بودند، نگاهمان برای آخرین بار در هم گره خود.
منف مصیب مرادی، هاشم فتحی،بلادی، طاعتی و حتی بچه های دیگری که به عنوان همراه با ما راهی شده بودند، انگار با زبان بی‌زبانی به هم می‌گفتیم اگر تا چند دقیقه دیگر کسی بیرون نیامد خودمان پرواز کنیم و به کمکشان برویم. مسئولیتش هم به گردن خودمان، در حال تصمیم گیری بودیم که در ساختمان باز شد یک نفر بیرون آمد لبهای مرادی با دیدن او مایوسانه باز شد، به خشکی شانس، این هم نظامی نیست، نگاه‌هایمان به طرف او برگشت، مردی با محاسن سفید و سری کم مو به طرفمان می‌آمد کتابی هم زیر بغلش بود.
کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن، حرکاتش توجهمان را جلب کرد گفت: کدامیک از شما امروز صبح بالای شهرستان پاوه پرواز کرده‌اید؟ در گرداب جواب دادن و ندادن غوطه‌ور بودم که بگویم من روی پاوه پرواز کرده‌ام که در سالن باز شد و تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی بیرون آمد، فریاد زد بچه‌ها استارت بزنید. آقای چمران نیز همراه ما می‌آید.
اسم چمران که آمد یکباره همه خشکمان زد، تازه یادم آمد که او را بارها در تلویزیون دیده‌ام و نامش را بارها شنیده‌ام. مرادی بلند شد: بچه‌ها بدوید به طرف هلیکوپترها و استارت بزنید دکتر و تیمسار فلاحی وارد هلی‌کوپتر من شدند و در بین راه تمام قضیه را مو به مو برای دکتر شرح دادم. همراه با سه فروند هلیکوپتر نفربر و کبری در حالی که حامل 40 نفر داوطلب مسلح و مقدار زیادی مهمات بودیم به طرف پاوه می‌رفتیم. ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتیم پاسگاه و محل درگیری را به دکتر نشان دادم چند لحظه با دوربین نگاه کرد و گفت: مهاجمان در 200 متری پاسگاه هستند. سریع باید اقدام کنیم. پی در پی به ما شلیک می شد به یک متری که رسیدیم یکی از مهاجمین شیشه جلو هلیکوپتر را مورد هدف قرار داد، فتحی فریاد زد زعفرانی بکش بالا هدفش تو هستی، فرصت هیچگونه عکس‌العملی نبود اولین گلوله اش شیشه را سوراخ کرده از کنار کلاه پروازم گذشت. دکتر با پشتیبانی هلیکوپتر کبری و نیروهای داوطلب از هلیکوپتر پیاده شد و به طرف مهاجمین یورش برد. تیمسار فلاحی و سرهنگ سعدینام به طرف پاسگاه رفتند و من اوج گرفتم و به هلیکوپتر اولی و دومی گفتم جای من بنشینند. اولین هلیکوپتر طاعتی بود که موفق شد و دومی مصیب مرادی بود. او هم با وجود این که لوله‌های هیدرولیکش مورد اصابت قرار گرفته بود به هر ترتیبی که بود بارش را زمین گذاشت و از مهلکه خارج شد، اما نقص فنی پیدا کرده بود، سریع به سوی پایگاه کرمانشاه رفت، من به خاطر فرمانده پایگاه باید می‌ماندم ولی وجود هلیکوپتری که طاعتی خلبان آن بود ضرورتی نداشت، در فکر دستور برگشت به او بودم که دوبار صدای اف‌ام بلند شد: شاهین، پرواز مگه نمی خواهید زخمی ها و شهدای ما را ببرید؟ فورا به طاعتی گفتم: برو پایین من و کبری بالای سرت مانور می‌دهیم با پایین هم هماهنگ می شویم که کمک کنند، به هرحال طاعتی نشست و با تعدادی زخمی و شهید از زمین بلند شد و رفت و فقط ما ماندیم از همان بالا تماس گرفتم و گفتم چکارکنم؟ پیام دادند برای بردن فرمانده بیا پایین من هم به پایین رفته و نشستم در حالی که داخل هلیکوپتر تعداد زیادی مجروح و شهید بودند به همراه فرمانده پایگاه زیر آتش گلوله از زمین کنده شدیم. در پایگاه کرمانشاه که نشستیم نگاه‌های من و فتحی و سعدینام و بقیه به کف خونین هلیکوپتر و بدنه سوراخ سوراخ شده آن افتاد، هیچ کس باور نمی‌کرد که با این وضعیت ما سالم آنجا هستیم.
مشغول خوردن ناهار بودم که دوباره ابلاغ کردند باید به پاوه پرواز کنم این بار کمک من خلبان مرادی بود هلیکوپتر را عوض کردم و هلیکوپتری که پر از نیروهای داوطلب و آذوقه و مهمات بود تحویل گرفتم و به سوی پاوه پرواز کردم. این بار هلیکوپتر جنگی همراهم پرواز کرد، در این ماموریت هم چندین گلوله به زیر و بدنه هلیکوپتر اصابت نمود از آخرین پرواز آن روز که برگشتم هوا داشت رو به تاریکی می رفت و بیشتر بچه‌های پایگاه هنوز کنار باند پرواز چشم به راه من بودند. وقتی پیاده شدم پاهایم قدرت راه رفتن نداشت، صدای خسته نباشیدهای بچه‌ها خستگی فعالیت آن روز را از تنم خارج کرد ولی نگرانی وضعیت دکتر چمران و سایرین در روح و جانم مانده بود.
ما روانه خانه‌هایمان شدیم و فرماندهان پایگاه به قرارگاه رفتند تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند. فردای آن روز که پرواز داشتیم در پاوه وضع وخیم‌تر از روز پیش بود وقتی به ارتفاعات شمشیر رسیدیم دوباره تماس برقرار کردم. شخص دیگری پشت دستگاه نشسته بود مشکوک شدم و خواستم که با خود دکتر صحبت کنم، اما از پایین به طرف ما تیراندازی شد و ما اوج گرفتیم و کمی دور شدیم دوباره صدای اف ام به گوش رسید: شاهین، پرواز- شاهین، پرواز من چمرانم.
صدای دکتر را که شنیدم خوشحال شدم و با شوق گفتم دکتر مهمات آورده‌ام، برای نشستن راهنماییم کن، دکتر با انگلیسی شروع به صحبت و راهنمایی ما کرد. این بار هم با توکل به خدا و همت دکتر نیروها را پیاده و تعدادی زخمی و شهید را با خودمان برگرداندیم و با تمام احتیاطی که به خرج دادیم باز هم سه گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود، بعد از ظهر یکبار دیگر به پاوه نیرو و مهمات بردیم در پایگاه کرمانشاه همه آماده بودند و اصرار داشتند که به ما کمک کنند، دوباره وضعیت همچنان بحرانی بود و هر دو طرف زیر آتش گلوله، تنها موقعیت خوب دکتر و همراهانش واقع شدن در پاسگاه و در ارتفاع بود والا در همان روز اول همه را نابود می‌کردند.
بعد از گذشت سه روز از درگیری و محاصره و با وجود اعزام پشت سر هم نیروهای کمکی باز هم از در و دیوار مهاجم می‌بارید، شهر تا اندازه‌ای در اختیار گروهک ها قرار گرفته بود، مردم بی‌سلاح بودند و مناطق شهر هم به علت درگیری شدید و عدم وجود جای امن برای نشستن هلیکوپترها و پیاده کردن نیرو، قابل استفاده نبود فقط فرود آمدن مختص به محوطه پاسگاه شده بود.
بعد از بازگشت به پایگاه دو فروند هلیکوپتر آماده برای پرواز به پاوه بودند، محموله آنها هم مهمات بود باز هم به علت آشنایی به محل سرپرستی به من واگذار شد، یک فروند را خودم برداشتم و فروند دومی را دو نفر از خلبان های پایگاه هوانیروز اصفهان به سرعت از جا کنده شدیم و به سوی پاوه بال گشودیم بالای شهر که رسیدیم هنوز اطمینان نداشتیم که دکتر و نیروها زنده باشند، دوباره با بی‌سیم تماس گرفتم و گفتم فقط با دکتر حرف می‌زنم، صدای شاهین- پرواز دکتر بگوشم که رسید آرامش عجیبی سراپایم را فرا گرفت. او را از نحوه ماموریت و محموله مطلع کردم، مثل روز قبل با زبان انگلیسی دستور نشستن و راهنمایی را صادر کرد و هلی‌کوپتر دومی به علت عدم آشنایی قادر به نشستن نبود با تماس رادیویی به او گفتم: دقت کن وقتی من نشستم و محموله را خالی کردم بعد از بلند شدن درست در جای من بنشین و بلافاصله ارتفاع را کاستم و در همان محل دیروزی پایه‌ها را زمین گذاشتم گلوله بود که از اطراف مثل رگبار به سویمان شلیک می کردند، هر جعبه مهمات که تخلیه می‌شد به جایش چند شهید و زخمی جایگزین می‌کردند، آخرین جعبه را که پایین گذاشتیم صدای نگران دکتر در رادیو پیچید، دستور داد سریعا از زمین بلند شوم در حال برخاستن بودم که یک مرتبه چهره تیمسار فلاحی را کنار شیشه دیدم با دست اشاره می‌کرد که باید با ما بیاید. به درجه‌دار(کروچیف) همراهمان اشاره کردم که او را سوار کند با نگرانی اشاره به داخل هلیکوپتر کرد و گفت: جا نداریم کجا سوار شود؟ با فریاد گفتم او را بکش روی شهدا و زخمی‌ها، به هر زحمتی شد تیمسار فلاحی نیز داخل شد. در حین بلند شدن با آقای وجدانی تماس گرفتم که به جای ما بنشیند، جنگنده کبرایی هم که به عنوان محافظ همراه ما بود شدیدا درگیر عملیات بود. موقعیت هلیکوپتر دومی را به او گفتم و به سوی کرمانشاه سرعت گرفتم. دو دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که صدای نگران خلبان کبری از رادیو برخاست، هلیکوپتر را زدند و سقوط کرد، آه از نهادمان برآمد.
هلیکوپتری که همراه با خلبان شجاع آن چندین روزعملیات، حمل نیرو مجروح را انجام داده بود اکنون مورد اصابت قرار گرفته بود. سراسیمه پرسیدم موقعیت خلبان چطور است؟ جواب داد هنوز چیزی معلوم نیست، شما حرکت کنید من باز تماس می گیرم. فورا به پایگاه کرمانشاه اطلاع دادم که تیم نجات برای کمک آنها پرواز کند. شهدا و مجروحین را در بیمارستان کرمانشاه تخلیه کردیم و به پایگاه برگشتیم، تیمسار فلاحی هم برای تماس و گزارش موقعیت دکتر و نیروها به تهران به قرارگاه رفت. همزمان با نشستن ما در پایگاه هلیکوپتر نجات هم نشست وقتی با خلبان آن تماس گرفتم گفت: هلیکوپترش مورد اصابت قرار گرفته و برگشته وبه علت حجم زیاد آتش حتی نتوانسته به زمین بنشیند بی‌اختیار دوباره از جاکنده شدم وبه طرف پاوه پرواز کردم تنها کاری که انجام دادم تماس با ستاد عملیات و برج بود، هر چه اصرار کردند که بدون هماهنگی پرواز نکنم، اهمیتی ندادم.
بعد از ارتفاعات شمشیر دوباره تماس برقرار شد به دکتر گفتم آمده‌ام خلبان‌های هلیکوپتر ساقط شده را ببرم دستور بدهید آماده باشند من دارم می‌نشینم. دکتر به قسمت شرق و گوشه پاسگاه راهنماییم کرد از همان بالا هلیکوپتر سانحه دیده را به خوبی مشاهده می‌کردم قسمت دم متلاشی شده بود و کابین جلو نیز درهم شکسته بود، زنده ماندن خلبان فقط یک معجزه بود زمین که نشستم آنها را آوردند. خلبان محمد رضا وجدانی دردم شهید شده بود و خلبان مهدوی به علت ضربه‌ای شدید و اصابت گلوله به گلویش نصف گردنش بریده شده بود، مهدوی روی برانکارد بود و هنوز نفس می کشید آنها را داخل هلیکوپتر گذاشتند ما به سرعت به سوی بیمارستان کرمانشاه پرواز کردیم. سروانی از نیروی ویژه در کنار مهدوی خوابیده بود و با نفس مصنوعی سعی می‌کرد او را تا بیمارستان زنده نگهدارد با وجود این که منطقه امن نبود مجبور بودم در ارتفاع پایین پرواز کنم در بیمارستان، مهدوی را سریع به بخش اورژانس و خلبان وجدانی را به بخش شهیدان سردخانه منتقل کردند از همانجا دوباره پرواز کرده و در پایگاه کرمانشاه نشستم.
گزارش وضعیت وخیم خلبان مهدوی را که برای فرمانده پایگاه گفتم دستور داد دوباره به بیمارستان برگردم تا با درخواست هواپیما از تهران او را به بیمارستان‌های مرکز انتقال دهیم، متاسفانه وقتی به بیمارستان رسیدم مسئولین گفتند که مهدوی هم شهید شده است.
خلبان وجدانی اولین و خلبان مهدوی دومین شهید هوانیروز در بعد از انقلاب است: گزارش وضعیت این چند روزه از طریق تیمسار فلاحی به تهران و سقوط دو فروند هوایپما و هلیکوپتر و به شهادت رسیدن سه خلبان و همچنین مشکلات پروازی و رساندن نیرو و مهمات همه دست به دست هم دادند و باعث شدند تا از تهران دستور تخلیه پاسگاه و پاوه و نجات دکتر و نیروهای در محاصره صادر شود.
فردای شهادت شهید مهدوی و شهید وجدانی وقتی وارد پایگاه شدم، سرهنگ سعدینام مرا احضار کرد و با دادن امریه‌ای (پاکتی سربسته) گفت باید به دکتر ابلاغ نمایم که سریعا منطقه و پاسگاه را ترک و عقب نشینی نماید، با توجه به این که من قادر به ترک هلیکوپتر نبودم به سعدینام پیشنهاد دادم که خودش نیز با ما همراه شود، فرمانده پایگاه موافقت کرد و همان لحظه بدون کروچیف به طرف پاوه پرواز کردیم ، نبردن نفرات اضافی به این خاطر بود که بتوانیم افراد بیشتری را نجات دهیم.
بالای پاسگاه که رسیدیم درگیری به شدت جریان داشت هیچکدام فکر نمی‌کردیم که دکتر زنده مانده باشد با همان رمز دوباره تماس برقرار کردم خوشبختانه این بار نیز خود دکتر با همان خونسردی همیشگی ما را راهنمایی کرد تا بتوانیم در زیر آتش سنگین موفق به نشستن شویم.
سعدینام با دادن امریه به دکتر چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد و تمام موانع موجود را برایش تشریح کرد، اما هر چه تلاش کرد که او را مجبور به ترک منطقه کند موفق نشد، جواب دکتر این بود که ما تا آخرین قطره خونمان خواهیم جنگید ما هنوز نمی‌دانستیم که دلیل پافشاری شهید چمران برای مقاومت چیست؟
اصرار بیش از حد فایده نداشت و ماندن ما باعث وخیم تر شدن وضعیت آنها می‌شد، زیرا که تمام هدف مهاجمان زدن هلی‌کوپتر بود، این بار نیز سرتاسر کابین را پر از شهید و زخمی کردیم و زیر رگبار گلوله بلند شدیم اصابت پشت سرگلوله‌ها را در همان دقایق کوتاه به وضوح در زیر و بدنه هلی‌کوپتر حس می‌کردیم وقتی در پایگاه کرمانشاه به زمین نشستیم دقیقا 16 گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود.
بعداز ظهر همان روز دوباره چندین پرواز پی درپی از نیرو و آذوقه ومهمات به طرف پاوه داشتیم شهید کشوری، خلبان محمدی، علیزاده و تعداد دیگری از پرسنل هوانیروز آن روز به کرات به پاوه پرواز داشتند و مهاجمان و اطراف دکتر و نیروهایش را پاکسازی می کردند.
مقاومت مردانه شهید چمران درس بزرگی برای بچه‌ها شده بود و سعی می‌کردند او را تنها نگذارند، من در این فکر بودم که چرا دکتر شدیدا در این منطقه مقاومت می‌کند ما در آینده می توانستیم با بسیج نیرو دوباره پاوه را به دست آوریم، به هر حال آخرین پروازم را به سمت پاوه انجام دادم ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتم دو فروند کبری را دیدم که درگیر با مهاجمان بودند. شهید کشوری هدایت یکی از آنها را به عهده داشت، موقعیت خودم را گفتم و از او خواستم که مواظب من باشد، برای نشستن پایه های هلیکوپتر را که زمین گذاشتم شهید چمران با لبخند به طرفم دوید مثل همیشه خونسرد، متبسم و نورانی، دستی روی شانه‌ام گذاشت و با لحن مهربانی گفت: زعفرانی اجرت با خدا، این چند روز خیلی زحمت کشیدی، زبانم یاری هیچگونه حرفی نداشت در حای که نیروها در حال پیاده شدن بودند پرسیدم دکتر چه دلیلی دارد که شما آنقدر اصرار دارید که مقاومت کنید نگاهی به من کرد و گفت: مگر نمی‌دانی که این جمعه روز قدس است که امام اعلام کرده اگر پاوه سقوط کند چه انعکاس بدی در سطح جهان برای ایران و انقلاب خواهد داشت، پاوه به هر قیمتی که هست نباید سقوط کند، من مات و مبهوت به او نگاه می‌کردم و او همچنان حرف می‌زد. آن موقع بود که فهمیدم این شهید بزرگوار با آگاهی از وضعیت از هم گسیخته ارتش با چه بینشی به انقلاب نگاه می‌کند آخرین بوسه ها را به سر و روی هم نشاندیم و من به طرف پایگاه کرمانشاه پرواز کردم.
همزمان با نشستن من در پایگاه یک هواپیمای C130 نیز بلافاصله در پانصد متری عملیات برزمین نشست و تعداد بی‌شماری نیرو از آن خارج شد، تعجب و خوشحالی تمام وجودم را فرا گرفته بود از هلیکوپتر پیاده شدم تمام خلبانان و پرسنل شجاع هوانیروز را دیدم که با تجهیزات به طرف هلیکوپترها می‌روند، از یکی پرسیدم چه خبر شده، اینها کجا می‌روند او با خوشحالی خبری به من داد (صدور دستور امام در مورد شکست حصر پاوه) که شنیدن آن خبر جزو زیباترین و پر برکت ترین خاطرات من در طول زندگی بود من هم با شنیدن این خبر خدا را شکر کردم و پیشانی عبودیت و بندگی به زمین گذاشتم و سجده شکر بجا آوردم و نفس راحتی کشیدم.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:44 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 181
بازدید دیروز : 5
بازدید کل : 93988
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
فرهنگ شهادت
.:: لوگوی دوستان::.

.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت